خدایا چه کنم؟
در یکی از وصیتنامههایی که از او مانده است میخوانیم: «خدایا چه
کنم؟ درد شرک وجودم را میآزارد. چه خوب مشخص است. حالا دیگر چه کسی
ادعای پیشتاز بودن دارد؟ واقعاً جبهه برای انسان محک محکمی است. در این
شرایط سخت، انسان چه عهدها که با خود نمیبندد و چه قولها که به خود
نمیدهد. حالا انسان میفهمد که اساس تمام امور، باور است و این شک است
که انسان را با درد و رنج هزار تکه میکند.»
«وای از پیچیدگی نفس انسان! وای از پیچیدگی نفس انسان! شیطان را از در
میرانی، از پنجره باز میآید و چه وسوسهها که در انسان نمیکند.
میگوید: برو با تقوای بیشتر خود را بساز، ایمانت را قوی کن و باز
گرد. با سلاح تزکیه و تقوا میآید که تو را از جنگیدن باز دارد. اما
مگر همین تزکیه و تقوا نیست که تو را به جنگیدن امر میکند؟ پس لبیک
بگو و حرکت کن. بجنگ. اگر بروی، دیگر امکان اینکه از بار نخست قویتر
بازگردی وجود ندارد.»