#شهید_نور_علی_شوشتری یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود که در 26مهر1388 در اقدامی تروریستی به فیض شهادت نائل آمدند.او در زمان این ترور جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه بود و درجهٔ سرتیپی داشت.ایشان به مسیح بلوچستان معروف هست. بخشی از وصیتنامه شهید شوشتری: دیروز از هرچه بود گذشتیم- امروز از هرچه بودیم گذشتیم. آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد. آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی از آن توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیرگردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم. آزادمان کن تا اسیر نگردیم
خرمشهر شقایقی خونرنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی درهمشکسته بدان که راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانهی تن راه فرسودگی میپیماید تا خانهی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
سید صالح خاطراتی از مجید خیاطزاده تعریف میکند.
زندگی زیباست، اما از مجید خیاطزاده بازپرس که زندگی چیست. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستاننشینان عادات و روزمرگیها را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
سید صالح موسوی نمیتوانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو میدانی که هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی که جان را به صاحب جان پیوند میدهد کوچک است. پیکر مجید را برادرش رضا غسل داد که اکنون خود او نیز به قبیلهی کربلاییان الحاق یافته است.
محل قبلی کتابخانهی امام صادق و منزل شهید جهانآرا اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیلهای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشهسبز آن، جاودانان حکومت دارند.
این نامها که بر زبان ما میگذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و کار نداریم و از درون همین اوهامِ سرابمانند نیز تلاش میکنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی بیش نیست.
پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند که بر کرانهی سبز این چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهانتر از او نیست. و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
کتابخانهی مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیلهی نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست در اینان است واگرنه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را بهیکباره فرو میبلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که میتپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود که جز در بازپسگیری شهر بر آورده نمیشد. مسجد جامع، همهی خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونینشهر شده بود. خرمشهر خونینشهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیانِ غرقهدرخون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکهتکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همهی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصهی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمهی فنا جُستهاند.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. وقتی کار آنهمه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی بر پا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...
کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن کربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نورِ نور که پرتوی از آن همهی کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آن که بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی بر آر و ما قبرستاننشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.